عقل خودش را به در قفل شده می کوبید و فریاد می زد : "در را باز کن!"
فقط لحظه ای از قلب غافل شده بود. و وقتی به خود آمده بود، در را بسته دیده، و صدای گریه های قلب را از پشت در می شنید.
قفل های در نمی شکستند. انگار قلب با هر قفلی که پیدا کرده بود، در را بسته بود.
عقل همه چیز را می دانست. خیلی بیشتر از قلب. مدت ها بود با هم کنار آمده بودند و مسالمت آمیز با هم زندگی می کردند.
و حالا...قلب دوباره به سرش زده و خود را پشت در زندانی کرده بود. گوشه ی اتاق نشسته، زانوانش را در آغوش گرفته و مثل گذشته می گریست.
عقل، خسته، زمین افتاد و به در تکیه داد. با ناتوانی و ناله، مشتش را به در کوبید و همانطور که التماس می کرد که قلب خود را بیشتر از این نابود نکند، گفت : "خواهش می کنم در را باز کن."
و تنها جوابی که به گوشش رسید، جمله ای پر از حسرت میان گریه های قلب بود :
"من حسرت و دلتنگیِ او را با خود به گور می برم..."
#Soul_Caressor
Cause it's been years since I've thought of you
چون سال ها میگذره از زمانی که من به تو فکر می کردمBut I'm lonely now
ولی من الان تنهامI get lonelier with every thought of you
من هر بار با فکرهای تو تنهاتر میشمListen here
گوش بدهIf we think it through
اگه ما بهش فکرکنیمMaybe we've still got something to come back to
شاید هنوزم چیزی برای برگشت وجود داشته باشه