شاید اگه زود تصمیم نمی گرفتم...اگه یکم فک می کردم...اگه به قلبی که قراره صدای خرد شدن شو بشنوه فک می کردم...

اگه یاد حرفایی که بهم زده بود میوفتادم...یاد ترسش میوفتادم...یاد وقتایی که منو تو بغلش می فشرد...یاد وقتایی که می گفت نمیدونم بدون تو چیکار کنم...

اگه چشامو باز می کردم و می دیدم برام نوشته: "خوبی؟ چرا حرف نمیزنی؟ زود باش من منتظرتم...نگران تم..."

اگه اونطور یهویی تصمیم نمی گرفتم...اگه فراموش نکرده بودم که بهش بگم "من لیاقت تو رو ندارم"...اگه فراموش نکرده بودم که برا این موقعیت آماده ش کنم...

اگه نترسیده بودم...اگه چشام رو صفحه گوشی تار نمی شد...اگه عمق جمله ی "خودمم نمیدونم چجوری دارم این حرفو میزنم" رو می فهمید...

اگه فکر می کردم...فکر می کردم! فکر می کردم...!!!

اگه به اون صفه چتی که دو روز بود از نگرانی برا منِ بی لیاقت پر شده بود فکر می کردم...! اگه به قلبش که پر از چسب زخم بود فکر می کردم...! اگه به خاطرات شیرین مون فکر می کردم...!

اگه به اون تیکه گوشتِ آکبندِ توی سرم فکر می کردم، که "لنتی تو الان باید از این استفاده کنی"...!

اگه درگیر هیجانات لحظه ای و استرس نمی شدم...! نه! اسم شو احساسات نمیذارم! من اون لحظه قلب نداشتم! نمیدونم کدوم گورستونی رفته بود. فقط انگشتام و چشام بودن که کار می کردن. وقتیم که برگشت...تا پاش به روحم رسید...شکست...خرد شد...از شکستن قلب اون...از اینکه من به افتضاح ترین شکل ممکن تمومش کردم...نابود شد! ب همین راحتی...تو کمتر از 1 ساعت...

آره...من اگه به عقب بر می گشتم...همه این اگه ها رو حقیقی می کردم...

("کاش می شد هیچ جمله ای با کاش شروع نشه..."

-جانگ هوسوک، دزیره-)

...M

 

پ.ن: راجب این پارت از زندگی م تا حالا تو وب هیچ حرفی نزده بودم. الانم به درخواست یه دوستی که میخواست برا پایان نامه ش تحقیق کنه نوشتم. امیدوارم ب دردت بخوره :)

نمیدونم چی بگم...حرفی ندارم. فقط اینکه حسرته...حسرت.