هر چیزی یه پایانی داره. یه مقصدی، یه هدفی. و تا روزی که بهش نرسه تموم نمیشه.

اینجا نه پایانه، نه مقصد، ولی شاید هدف باشه. این نقطه نقطه ایه که شش ماه پیش به مانیا، در کمالِ ناباوریِ خودم، گفتم "منم یه روزی باید بهش برسم."

و تو دلم به خودم پوزخند می زدم که "هه...تو عمرا بتونی حتی یه ماه قبل کونکور از بیان دل بکنی."

و خیلی جالبه که همون موقع یه نور کم سویی زیر بارونای پاییزی بهم چشمک زد که "آذر..."

و امروز، دوازدهم آذره. تاریخی که برای من و وبلاگم ثبت میشه. ما تو این روز از هم دل کندیم.

هیچ تصمیمی اندازه تصمیمی که با دل و عقل یه آدم گرفته بشه، محکم نیست. نمیتونم بگم این تصمیمو با همه وجودم گرفتم. هنوزم دل احمق و لجبازم، دست شو به یه امیدی به دامن عقل گرفته که منصرفش کنه. ولی این بار، من به عنوان صاحب دل و عقلم، بهش میگم "بسه، تمومش کن."

اولین بار و آخرین بار تا اینجا که از بیان برای چهار روز رفتم، تو شهریور، به خواسته ی زهرا بود. یه جوری ازم خواسته بود که نتونم نه بگم. و اون زمان، اون هم سو با عقلم شد و جلوی دل مو گرفت.

تو اون چهار روز خیلی مقاومت کردم که بیان نیام، ولی تو روز سوم، ترمزم برید و وارد اون یکی اکانتم شدم و برا خودم کامنت گذاشتم، که بعد مدت ها بهم نشون بده تو اون چهار روز به من چی گذشت. کامنتایی که هیچکس جز خودم متوجه شون نشد...

یکی از چیزایی که رفتن رو برام راحت تر میکنم، نداشتن وابستگیه. وابستگی ای که من به یه نفر داشتم، و یه نفر به من داشت. شاید داشت...

شاید، نه، واقعا دست خدا بود که دو ماه پیش نخ این وابستگی بریده شه که تو آذر من از بیان برم. ولی واقعا دو ماه گذشت...؟

نمیتونم بگم وابسته ی هیچکدوم تون نیستم. بلاشک دلم برا تک تک تون، همه ی همممههه تون تنگ میشه، ولی چیکار باید بکنم...اسم نمی برم چون میدونم قطعا یه سریا رو جا میندازم. ولی محبتا و مهربونیای همه تونو یادمه و ممکن نیست فراموش شون کنم.

قطعا خیلیاتون تا الان متوجه شدین که من به بیان، به نوشتن اعتیاد پیدا کردم. زمانی که بیان از من می گیره، و حتی وقتاییم که توش نیستم و ذهن مو درگیر خودش و آدماش میکنه، انکار ناپذیره. و خب...میدونین، آینده من، حتی آینده خودتون از چارتا پست گذاشتن خیلی مهم تره. الان دیگه دهم یا یازدهم نیستم که به جپم بگیرم و بگم الان تو این همه درس بخونی که چی. من الان کونکوریم. و باید پنجاه سال آینده زندگی م یا حتی بیشترشو تو شش ماه جمع کنم. آدماییم که واقعا دوستت داشته باشن منتظرت میمونن.‌پس درکت میکنن و نیاز نیست نگران شون باشی. فقط باید دلتنگی خودتو تحمل کنی.

و چیزی که ازش می ترسم اینه که نکنه من برگردم و دیگه نتونم مثه قبل بنویسم؟

میدونین، مثه مهرایی میمونه که بعد سه ماه تابستون برمی گشتیم مدرسه و رسما ریست شده بودیم. من که همیشه تقسیمو یادم رفته بود. ولی بعد چند وقت دوباره یادمون میومد و درسای جدیدم یاد می گرفتیم.

پس قلم منم نمی میره.

هر چی ایده تو ذهنم بیادو رو کاغذ می نویسم. و میدونم که 90 درصدشون به خاطر گشادیتم فراموش میشن. واقعا هر بار با مداد نوشتن دستم درد می گیره! حتی همین الانم یه ایده تو ذهنم دارم که می خواستم بنویسمش، ولی فک کنم تو اولین ایده ی مقتول منی...

دل تون برام تنگ نشه. لایقش نیستم. منم یه رهگذر ساده از شهر بیان بودم که یک سال و سه ماه توش ساکن شد و خاطره ساخت. هر چند که توش بیشتر از زادگاهش حس راحتی می کرد...

ولی هر کسی یه روزی باید به زادگاهش برگرده. منم تا شش ماه میرم، و دوباره برمی گردم. قول میدم.

و امیدوارم واقعا تو این مدت به نبودنِ بیان، طوری عادت نکنم که برگشت برام سخت باشه.

نمیتونم بگم تا بعد کونکور اصلا نمیام. چرا میام. ولی یه تاریخای مشخصی. مثلا بیست و دوم بهمن ماه، تولد خودم :) و تولد یه سریای دیگه تون. مهم ترین تاریخا برای من، تاریخای تولدن. امکان نداره فراموش شون کنم. و خیلی خوشحالم که تولد اکثرتونو گرفتم و فقط چنتا موندن.

اول می خواستم کل وبو ببندم، ولی گفتم "هی دختر! تو این همه برا دونه دونه ی پستات وقت نذاشتی و زحمت نکشیدی که تهش شش ماه ببندی ش تا فراموش شه."

بعد گفتم خب اوکی فقط کامنتا رو می بندم. ولی نمیتونم لذت n نظر جدیدو بعد اون همه مدت از خودم بگیرم.

سو...این فقط همت خودمه که پنل و وبلاگ مو باز نکنم.

واقعا بیان از یکی ازشلوغ ترین و شاید پرحاشیه ترین وبلاگاش راحت میشه و آرامش می گیره.

لطفا تو این مدت منو تو دعاهاتون فراموش نکنین. به شدت بهش نیاز دارم.

امیدوارم تو این مدت لبای همه تون خندون باشه و همه چی خوب بگذره. و روزی که برگشتم، هیچکس، تاکید میکنم، هیچکس از بیان نرفته باشه و حتی بهش اضافه هم شده باشه. دومین ترسم هم اینه که برگردم و خیلیا دیگه نباشن.

تک تک تونو دوست دارم و براتون آرزوی بهترین ها رو دارم.

خداحافظ تون ، فعلا =)

Soul Caressor , Ala

+ بوی بعضی چیزا، ندیده میاد، نه؟

این از واکنشاتون به کارای امروزم مشخص شد...

خواهش می کنم درک کنین. من قرار نیست تا ابد برم. برمی گردم. به خدا که از هر چیزی برام عزیزتره برمی گردم. تا شش ماه آینده هم هر چن وقت یه بار میام پیش تون.

ولی واقعا این رفتن برام لازمه. بچه ها من کلاف زندگی مو از دست دادم. همه چی بهم ریخته. جدا از محبت تک تک تون که فراموش نشدنی و انکار ناپذیرن، از بیان اون قدریم خیر به من نرسیده. خودتون دیدین تو این مدت چی کشیدم. باید یه قدمی برا منظم کردن شرایطم بردارم.

اصلی ترین شم همین بیانه. چون وبلاگم و شماها همه چیز من شده بودین. بیست و چهار ساعتِ​ هفت روز هفته.

ولی کامنتای آیسا بدجور قلب مو به درد آورد...

Aysa : هشت شب ترسناکه

Ala : به خدا که خودمم استرس گرفتم به خاطر شماها!

Aysa : هر وقت هر کی اینطوری گفت رفت:)..

Ala : هیس...آیسا لطفا...

Aysa : باشه ولی دو نفر دیگم دقیقا همین کارا رو کردن و بعد رفتن..

 

++ کامنتا رو تا ساعت 12 جواب میدم. بعدش خداحافظی...

هیچکس اینجا جز خودم ادمین نیست. پس کامنتاتون تا روزی که بیام جواب داده نمیشن.

 

+++ n تا پیش نویسِ تلنبار شده، تا روز دوازدهم چالش پرسونای سلین و یه پست که سه روز پیش نوشته بودم امروز منتشر شدن. اگه دوست داشتین برگردین ببینین شون.

چالش سلینو می خواستم قبل رفتن تمومش کنم، ولی سوالا به دستم نرسید :")

 

++++ اگه خیلی به جواب دادنم نیاز پیدا کردین، این ایمیل مه :

alaboroujerdi@gmail.com