ساخت کد موزیک

هوا یه طوریه...نمیدونم بهش میگن اواخر شهریور یا اوایل مهر...اما توی جفتشون، یه حس سنگینی هست...

امروز یه کلاه گذاشتم رو سرم، جنسش بافت بود، از همونا که مادربزرگا میبافن و دوتا گلوله ی کوچیک از بالاش اویزون میکنن.
رفتم توی خیابون، نمیدونم ساعت چند بود، ترجیح میدم صداش کنم عصر دلگیر...من خیلی وقته ساعت ندارم...
بارون تازه بند اومده بود، یه بستنی خریدم، از مغازه ای که یخچالش پر بود، به قول مغازه دار توی این هوا فقط یه دیوونه بستنی میخوره...یه دیوونه.
گلوم میسوخت، نمیدونم سوز بستنی بود یا سوز بغض.. به هر حال میسوخت.
انقدر قدم زدم و بستنی خوردم که شب شد، مغازه دار مغازه اش و بست...فکر کنم اونم از دیدن آوارگیم خسته شده بود. بارون هنوز میزد، ماه هنوز گرفته بود، کلاهم خیس بود و هنوز تحمل میکرد.
سوار خط ۱۴۸ که شدم پنجره ی کشوییش رو باز کردم، کلاهم و برداشتم و سرم و بردم بیرون، خیابون خالی بود، خیابون خیس بود، خیابون غمگین بود، شاید اونم میسوخت، ولی نمیدونم اونم بغض داشت یا دلش بستنی میخواست.
باد میزد، باد بود یا فشار هوا؟ فرقی نداشت، هرچی که بود داشت خفم میکرد، عجیب بود، صورتم و حس نمیکردم، لب هام، پلک هام، حتی دستی که از شیشه بیرون برده بودم سر شده بود، هوایی که برای نفس کشیدن نیازش داشتم میخواست من و آزار بده...میخواست راه تنفسم و ببنده...راستش و بگو...اسمت دیگه هوا نیست؟...

Quake

-------------------------------

پاییز جان...

نارنجی خوش آب و رنگم...

لطفا هوای چشم های خیس، و گونه های تر را داشته باش

کمی هم حواست به قدم زدن های طولانی و بی هدف، بغض های بی شانه، و دست های سرد و خالی باشد؛

این روز ها دل های بی قرار کم نیست...

فدای تو، شهریور 🍁🧡

-سوسن درفش