دستم را زیر چانه ام زده و انگشتم را دور لبه ی لیوان آب روبه رویم میکشم. آب است. شاید خالص ترین موجود هستی، بی رنگ و حرف. تنها در سکوت جریان می یابد، تخته سنگ ها را نوازش می کند و خود را در بی رنگی اش پنهان می کند. نمی دانم چرا ما آدم ها اصرار داریم که آب در قلم هایمان، آبی باشد.
هر کسی هم رنگ علایقش می شود. من هم رنگ موسیقیم، تو هم رنگ ماهی، و دیگری هم رنگ گل مینایی پژمرده.
فکر می کنم دریا هم، عاشق آسمان باشد. آن قدر به سقف آبی بالای سرش خیره می شود که آینه ی چشمانش، به رنگی جز آبی، عادت ندارند. طوری با آسمان همراهی می کند که روزها، با او پیوند می خورد و موج هایش را به سویش، به رقص در می آورد. و شب ها که آسمان می میرد، دریا هم خودش را در سیاهی شب گم می کند. هیچکس تا به حال شب ها، دریا را نیافته.
شاید مثال حقیقی و ملموس جمله ی "تو غم هاتو بریز توی وجود من" را بشود در دریا پیدا کرد. وقت هایی که آسمان می بارد و دریا مانند همیشه، در سکوت، طوفانی می شود و اشک های آسمان را در وجودش حل می کند.
شاید هیچکس متوجه حس درونی دریا نباشد، اما همه جا در نقاشی ها، آب را آبی می کشند...
mad strange Someone