عرقای سرد روی پیشونی شو می دیدم. رنگش مثل گچ شده بود. چطور اینقدر سفید بودن بهش میومد؟ حتی می دیدم چی داره می بینه. من حتی پشت پلکاشم که بسته بودنو می دیدم. توی قلبش، روحش... فقط ای کاش وقتی بودم، دیده بودم شون. الان چ فایده ای داره وقتی با درداش تنها گذاشتمش؟

پشت پلکاش داشت می دوید. دستاش بسته بود. نمیتونست خودشو از هیولاهای افکار آشفته ای که دنبالش می کردن نجات بده. دست بند های تیزش دستاشو خون آورده بود. ترکیب پرستیدنیِ قطره های خون و اشکش که روی زمین می چکید، شکوفه های قرمز و سفیدی رو روی زمین می کاشتند. که کمی باعث نجات از افکارش می شدن. شکوفه هایی که حاضر بودم تا آخر دنیا پشت پلکاش بشینم و بهشون خیره شم، و عطرشونو ب سینه م بکشم. ولی ترساش، دردایی که کشیده بود، افکار ترسناکش... بزرگتر از این حرفا بودن. با قدم های سنگین پا روی این شکوفه های لطیف میذاشتن و از بین می بردن شون. ای کاش منو می دیدن. ای کاش منو دنبال می کردن. ای کاش رهاش می کردن...

پرنده ای زیر پا له شد، کودکی از ترش چشمانش بسته شد.

دوباره دنبالش دویدم. تشنه بود. اشکاش، دویدنش، نفسای سریعش، همه و همه آب وجودشو تحلیل می بردن. نزدیک بیهوشی بود، که به زانو افتاد. سرشو پایین گرفته بود و صدای نفساش با درموندگی التماس می کرد.

بازوشو گرفتم. زیر گوشش زمزمه کردم:"برو...یکم دیگه مونده تا آزادی...فقط باید سیراب بشی، بعد رها میشی. بهت قول میدم."

انقدر بی حال بود که نتونست سرشو برگردونه و به چشمام نگاه کنه. چشمایی م که برای یه بار دیگه دیدن مستقیم مردمکاش بی تاب بود. فقط تونست آخرین قطره ی اشک شو برای شنیدن صدای من حروم کنه...

منی که باعث به وجود اومدن همه این هیولاهایی که دنبالش می کردن بودم...درد وجودمو سوزوند...

بلندش کردم. خودشو با آخرین توانش کشوند و هر جوری بود به آب رسوند. وارد آب شد. می خواست همه وجودش تازه شه. دستشو توی آب کرد و چشماشو بست. بعد چند لحظه دستاشو بیرون آورد. اثری از دستبند ها و زخمای روی دستش نبود. لبخند محوی روی لباش نشست. دست شو توی آب برگردوند و با همه وجود شروع به نوشیدن کرد.

وقتی روحش تازه شد، دوباره انرژی شو برای فرار کردن جمع کرد و دوید. غافل از اینکه هیولاها گمش کرده بودن.

ولی اون رها شده بود. پرنده به پرواز در اومده، کودک چشماشو باز کرده، و دستبندش باز شده بود؛ فقط خودش متوجه آزادی ش نبود...

یه لحظه انگار که چیزی یادش اومده باشه، ایستاد. اطراف شو نگاه کرد. دنبال یه نگاهی، یه صدایی، یه کسی که دلتنگش بود می گشت. قطره اشکی ناخودآگاه گونه شو خیس کرد. آروم زمزمه کرد: "چشمام...چشمای من...کجایی...؟"

وقتی جوابی نشنید، هق زدناش اوج گرفت. فریاد می زد و چشماشو صدا می کرد.

ولی من دیگه پشت پلکاش نبودم...برگشته بودم کنارش. همونجایی که خوابش برده بود. و این من بودم که باید از اون کابوس لعنتی بیدارش می کردم.

این چ سرنوشتی بود؟ نجاتش توی خواب دست من بود، درداش دست من بود، بیدار کردنش دست من بود، ولی من اونجا نبودم...

آروم پلکاشو بوسیدم و زمزمه کردم: "Open Your Eyes..."

چشماشو باز کرد و به بیداری برگشت. میدونست هر چقدرم اطرافو نگاه کنه، منو پیدا نمیکنه. بهش عادت کرده بود. پس فقط به روبروش خیره شد و به یه قطره اشک دیگه اجازه ریزش داد : "کاش بیدارم نمی کردی..."

+متن یهویی همینه دیگه! بد شدن شو به بزرگی خودتون ببخشین لطفا...

دیشب اون ویدیوی بالای پستو تو یوتیوب دیدم. و گفتم من واقعا باید برای این یه سناریو بنویسم! هر چند که نتونستم از همه صحنه هاش برای سناریوم استفاده کنم...ولی خب، یهویی اومد بالاخره :)

اصن یه چالش! (بازم همین الان یهویی 0_0!)

یه ویدیویی که دوستش دارین، از هر چیز یا کسیم میتونه باشه. براش سناریو بنویسن :) خواستین شرکت کنین حتمااا بهم بگین :)

ذکر منبع فراموش بشه چی میشه؟🙂🔪

++جدا یهوییا رو حال می کنین؟ پریشب ساعت 2 نصف شب پست پرستار...دیشب ساعت 3 نصف شب این ویدیو و تصمیم سناریو نوشتن...امروز ساعت 1 ظهر سناریو...پایان سناریو ایده چالش...

اون وقت من قراره امسال برنامه ریز بشم :))) هیهیهیهیهیهیهی *خنده عصبی DDDDDDDDDD"""":

+++الان بعضیا: آلا خودشو با جانگکوک تصور میکنه...بلاب بلاب بلاب ://///////// لطفا ایده و الهام نوشتن رو درک کنید. ممنون :/🙏

++++امروز بیان خیلی خلوته، نه؟!