دخترک که مادرش او را "گل شب بو" صدا می زد، از زمان تولدش، جایی خارج از کلبه ی کوچک چوبی شان را ندیده بود. روز ها مادر پشت میز چوب گردویش می نشست، پایش را به سموری که صبح ها به خانه می آمد و زیر میز پناه می گرفت، تکیه می داد، پنجره روبرویش را می گشود و می نوشت. مادر از درختانی که با نسیم های صبحگاهی می رقصیدند، از شیرهایی که دل به آهوها می بستند، از کره اسب هایی که سرشان را از پنجره به داخل آورده و بینی شان را به جوهر قلم او می کشیدند، از صدای ترک های چوب های خانه، از خنده های شب بو که با گل های نرگس برای مادرش تاج گل می ساخت، از برگ های سبزی که عاشق پاییز پنهان می شدند، از شبنم های صبحگاهی ای که از برگ ها درون لیوان مادر روی میز سقوط می کردند، از آوای ستاره ها، از رقص نور خورشید با شاخه های درختان، از تمام این ها الهام می گرفت. در ذهنش آن ها را جان می بخشید و درون صفحه های کاغذ نقاشی شان می کرد. همیشه به گل شب بو می گفت :"کاش می شد تصویرها را درون کاغذ زنده نگه دارم."

روزی مادر، صبح زود، کیف حصیری اش را بر دوش انداخت و کتاب جدیدش را که می خواست به دهکده ببرد و بفروشد، در آن گذاشت. رو به گل شب بو کرد و برای چندمین بار پرسید :"پس کتاب خوب بود؟" و شب بو مثل همیشه تاکید کرد. مادر نفس عمیقی کشید، در را باز کرد و قدمی از آن به بیرون نگذاشته بود، که شب بو دست مادر را گرفت :"نمیشه منم بیام؟" مادر چشمانش را در حدقه چرخاند. روبروی دخترک زانو زد، دسته بر شانه اش کشید و با لبخند گفت :"دهکده اصلا جای جالبی نیست. همه تنها دنبال سود از همدیگه ن. چهره های زشت و عبوس شون باعث میشه زودتر بخوای برگردی. من میرم که برای خودمون زندگی بیارم. با همه شون سر و کله میزنم تا تو در امان باشی. پس دیگه تکرارش نکن."

مادر رفت و دخترک پشت میز گردویش نشست. دستش را به زیر چانه اش زد و به درختانی که برق برگ هایشان، چشم هایش را نوازش می داد، خیره شد. رویاهای دخترک فراتر از واقعیت پرواز می کرد. در رویاهای او، دریاهایی که تصاویرشان را در کتاب ها می دید، زیر خاک پای او جریان داشتند. خاک را که کنار می زد، تلالو آب زلال بر صورتش می افتاد. و ژرفای دریای عمیقی را می دید که نهنگ ها در آن برایش دست تکان می دادند، عروس های دریایی می رقصیدند، سفره ماهی ها بال هایشان را از آب بیرون می آوردند و صورت شب بو را نوازش می کردند.

صورت های فلکی، تارهایی بودند که ماه، شب ها می تنید و به آسمان پرتاب می کرد. ستارگان دست هایشان را به آن ها می کشیدند و آوای دلنوازی در آسمان شب جریان می یافت. و دنباله دارها، کودکانی بودند که از زندان خانه هایشان فرار می کردند تا هستی را کشف کنند.

در همین افکار بود، که اسب مشکی رنگی که شب بو نامش را "لاینا" گذاشته بود، سرش را به داخل آورد. کنار گوش دختر برد و زمزمه کرد :"امشب تو آسمون مهمونیه. بیا با هم بریم." و بدون اینکه منتظر جواب شب بو باشد، سمت جنگل فرار کرد.

شب، دخترک سریع به رخت خوابش رفت تا مادر با خیال اینکه او زود خوابیده است، خودش هم بخوابد. پتوی ابریشمی اش را روی سرش کشید و ثانیه ها را می شمارد. در دلش غوغایی به پا بود. تا به حال حتی مهمانی های دهکده را هم که مادرش برای فروش کتاب هایش می رفت، ندیده بود. این که مهمانی آسمان ها بود.

آرام از زیر پتو مادرش را نگاه کرد. خوابش برده بود. آن قدر خسته بود که حتی فرصت فکر کردن به چیزی غیر خواب را نداشت. آهسته از تختش بلند شد و قدم های کوچکش را به کمد مادر کشاند. آرام در را باز کرد. با صدای چوب کوچکی که کمد داد، چشمانش را با ترس بست. زیر چشمی مادرش را نگاه کرد. خواب بود. نفس راحتی کشید و سمت کمد برگشت. همیشه به یکی از لباس های مادرش با حسرت نگاه می کرد. لباسی که حتی مادرش هم آن را نمی پوشید و شب بو را نیز از لمس آن محروم کرده بود. آرام لباس توری سفید مادر را برداشت. طوری به آن دست می زد که انگار بال‌های یک پروانه را نوازش می کرد.

در آینه به خودش نگاه کرد. از کشیده شدن لباس روی زمین لذت می برد. آن قدر لباس دست نخورده بود که کمی رطوبت به خود گرفته بود. پاهای برهنه‌اش خنکای تور لباس را لمس می کرد. دستانش شاید نصف آستین توری بلندش نبود. دامنش را در دستانش گرفت و روی صندلی جلوی آینه ایستاد تا قدش به میز برسد. گیره‌ی گل صورتی مادر را برداشت و به موهای خرمایی رنگ بلندش زد. حالا شبیه به پرنسس‌هایی بود که در داستان های شبانه مادر، از قصرها فرار می کردند و به دنبال رویاهایشان می‌رفتند.

به تخت برگشت و دوباره زیر پتو پنهان شد. و انتظار شروع غیرمنتظره سفرش را کشید. در افکار هیجان انگیزش غرق بود که متوجه قیژ قیژ چوب های کف خانه نشد. و این نوازش بینی لاینا روی گونه‌ی دخترک بود که او را به خود آورد. شب بو لبخندی به عمق دریای زیر پایش زد. روی تختش ایستاد و سوار لاینا شد. لاینا آرام قدم هایش را به سمت پنجره حرکت داد.  شب بو که می دید لاینا به میز مادر نزدیک می شود، ترسی در دلش افتاد. زیر گوش لاینا زمزمه کرد :"اگه به وسایل مادر برخورد کنی، بیدار میشه" اما لاینا بی توجه به شب بو، به راهش ادامه داد. و در برابر چشمان ترسیده دخترک، روی هوا ایستاد. از روی میز رد شد، از پنجره عبور کرد و به سوی ابرها پرواز کرد. و حال، هیجان و شادی در چشمان شب بو می درخشید. قدم‌های لاینا، شبیه به رقص بود. به هر سو می رفت و ستاره‌ها را از یال‌هایش عبور می داد. و این عطر ستاره‌ها بود که در بینی شب بو می‌پیچید. عطری که هیچ تصوری از آن نداشت.

هر چه بالاتر می رفتند، آوای موسیقی ستارگان که تنها مادر آن ها را می شنید، بیشتر به گوش شب بو می‌رسید. لاینا کنار ابرهایی که با حصیری از نورهای کهکشانی پوشیده شده بود، ایستاد. شب بو آرام پایین آمد و روی ابرها نشست. نمایش رو به آغاز بود. ماه خاموش شد و آسمان در تاریکی فرو رفت. شب بو پاهایش را جمع و دستانش را به دورشان حلقه کرد. هیجانی که از دیدن باورنکردنی‌ها داشت، قابل توصیف نبود. انگار که ستاره های خاموش در چشمان او می درخشیدند.

در گوشه ای از آسمان روبرویش، ستاره ای آرام روشن شد. و به دنبال آن، ستاره های دیگری نیز درخشیدند. شب بو محو ستاره ها بود که ناگهان. نهنگی به رنگ جوهرهای مادرش از لای ابرها پرواز کرد، از بالای سر دخترک رد شد و چشمان شگفت‌زده شب بو را به دنبال خود کشید. دخترک توانست گل های سفید روی سرش را ببیند. تن نهنگ بوی جوهرهای مادر را می داد.

عروس دریایی ای آرام روبروی شب بو ایستاد و منتظر و  معلق به او خیره شد. شب بو به لاینا نگاه کرد تا بلکه او منظور عروس دریایی را به او برساند. لاینا آرام بینی اش را به عروس دریایی مالید و به عقب برگشت. شب بو به پیروی از کره اسب، با تردید دستش را به عروس دریایی نزدیک کرد و آرام او را لمس کرد. و همین لمس کوچک کافی بود تا عروس دریایی، دست شب بو را بگیر و او را با خود به میان ستاره‌های نوازنده ببرد. عروس دریایی صورتی که از لا‌به‌لای شفافیتش، رنگ‌های کهکشانی دیده می شد، آرام به بالای سر دخترک رفت و قطرات ریز آب و اکلیل‌های ستاره اش را بر سرش ریخت.

شب بو چشمانش را بست. می خواست به روح همیشه پنهان و مشتاقش، اجازه آزادی بدهد. دستانش را باز کرد و به نوای تارهای صورت‌های فلکی گوش سپرد. روحش در پاهای ظریفش به جریان افتاد. قدم هایش به حرکت در آمدند، روی ابرها راه رفتند و خود را بر لطافت شان کشیدند. دست هایش به بالا بلند شده و ناخواسته تارها را لمس می کردند. این بار، ستاره ها سکوت کردند و تنها نورهای کوچک شان را با دخترک به رقص درآوردند. و حال، آوای تن دختر بود که در آسمان پیچیده بود و روحش در تمام اندام هایش و گوشه به گوشه ی آسمان، جریان یافته بود.

شاید ذهن دختر هیچ یک از اتفاقات حاضر را درک نمی کرد، اما روحش داشت تمام رهایی‌هایی را که در خواب می دید، به چشم حقیقی می کرد. 

و در آن گوشه، مادری بود که با لبخند شب بویش را تماشا می کرد. مادری که زمانی به آسمان سفر کرده و حال، زندگی اش را از همین آسمان می گرفت...

آب ؛

آلا

~*~

+ اولین پیش نویسش دقیقا دو ماه پیش خورده شده. دوم مرداد ماه

اولین باره یکم به سمت تخیلی پیش روی میکنم. کمی

ولی برا خودم لذت بخش بود

++ استدلالی که مامانه شب بو رو دهکده نمی برد، شبیه گیسوکمند شد

+++ فرم آخر داستانامو دقت کردین؟ یکسان شده

"شاید...

ولی..."

و پایان