-با آهنگ بخونین-

پرده ی اول

خمیازه عمیقی کشید و دستانش رو به عقب کش داد. گاهی با خودش فکر می کرد عمق خمیازه هایش از بزرگترین غارهای جهان هم بیشتر است. از فکرش به خود خندید. دستش را به میز گرفت و صندلی اش را به عقب هل داد. بلند شد و به کمرش کش و قوسی داد. ساعت ها پشت میز نشستن و بی وقفه از مغز و انگشتان برای تایپ یک داستان کار کشیدن، آسان نبود. حتی خودش متوجه نشده بود وسط کار چه اندازه آب نوشیده بود که حالا پارچ آب و لیوانش خالی بود. دستی به چشمانش کشید و پوزخند زد.

ساعت دیواری را نگاه کرد. بعد از ظهر بود. انگار اصلا متوجه گذر زمان نشده بود. کش دیگری به خودش داد و سمت پنجره رفت و آن را گشود. باد سردی به گونه هایش هجوم آورد و او را به خود لرزاند. اواخر پاییز بود و زمین برای به پایان رساندن هر چه زودتر سال، عجله داشت. با یک دست صندلی اش را کشید و کنار پنجره گذاشت. نشست و همینطور که پیراهن بافتش را بیشتر در خود جمع می کرد، انگشتانش را دور ماگ سفید رنگش پیچید. گرمایی که از دستانش به بقیه اعضا منتقل می شد و با نسیم سرد پاییزی مقاومت می کرد، لذت بخش بود.

روبرویش کوهی در کار نبود. تنها انبوهی از ساختمان های تکراری و یک رنگ بودند که غروب خورشید را به نام خود می زدند. انگار نه انگار که کوهی در آن دوردست ها خورشید را به آغوش می کشد. نفس عمیقی کشید و جرعه ای از نسکافه اش را نوشید. کمی خم شد که کوچه بزرگ مقابل خانه اش در دیدش قرار بگیرد. مثل همیشه انسان های زیادی هر کدام به دنبال زندگی شان این طرف و آن طرف می رفتند. هر انسانی با دنیای منحصر به فرد خود می آمد، می گذشت و رد پایی نامرئی روی سنگ فرش خاکستری جا می گذاشت. به پسربچه تپلی که مثل همیشه با گل های توی دستش دنبال مردم راه می رفت نگاه کرد. عجیب بود که هیچوقت از اینجا راه رفتن و گل فروختن خسته نمی شد. شاید او هم مثل دختر لب پنجره به همین کوچه و همین سنگ فرش ها عادت داشت که پس از سه سال جای دیگری گل نمی فروخت.

در همین افکار بود که صدای بلندی توجهش را جلب کرد. کمی آن طرف تر از خانه اش، پسری با دوچرخه به دختر جوانی که در حال دویدن بود، برخورد کرد. از همین بالا هم حرکات آشفته ی پسر واضح بود. پس از اینکه عینکش را از روی زمین برداشت، به دختر در جمع کردن کیسه هایش که روی زمین پخش شده بود، کمک کرد. در آن ازدحام و رفت و آمدها، نمی شد صدای مکالمه شان را شنید. ولی از خم و راست شدن پسر متوجه عذرخواهی اش شد. پسر عینکی که پیراهنی ساده و کرم رنگ داشت، بازوی دختر را که موهایی کوتاه و کمی شبیه به پسرانه داشت گرفت و به او برای ایستادن کمک کرد. کمی بدنش را برانداز کرد تا از سالم بودنش مطمئن شود. که دختر، نگران خود را از بین دستان مرد بیرون کشید و چیزی گفت. و دوباره شروع به دویدن به انتهای کوچه کرد.

دختر لب پنجره متوجه نگاه خیره ی پسر به مسیر رفتن دختر شد. و پس از کمی مکث، سوار دوچرخه اش شد و به سمت دیگری از کوچه رفت.

.

پرده ی دوم

نسیم پاییزی انگار تلاش زیادی برای روانه کردن ابرها به آسمان داشت که هیچ روزی متوقف نمی شد. امروز هم باد می وزید و دختر لب پنجره در حالی که با انتهای موهای قهوه ای و دم اسبی اش بازی می کرد، به کوچه زل زده بود. کار هر روزش همین بود. نوشتن، و به کوچه خیره شدن. کسی نمی دانست، ولی او هم منتظر کسی بود که ماه ها او را چشم انتظار گذاشته بود. و این دوری نیازمند صبر بود. صبری که دختر لب پنجره با خیره شدن به کوچه ی سنگ فرش خانه اش، خوب آن را بلد بود.

چشمش به جسمی که از ابتدای زمانی که به کنار پنجره آمده بود، آنجا بود، افتاد. آن قدر ساده و بی حرکت بود که بین آن رفت و آمدها دیده نمی شد. جنسیتش مشخص نبود. تنها انسانی بود که به دیوار تکیه زده و دست به سینه، سرش پایین بود. پیراهن کرم رنگ آشنایی بر تن داشت و دوچرخه ای نیز کنارش، به دیوار تکیه داده شده بود.

آدم غریب، سرش را بالا گرفت و نفسش را به بیرون فرستاد. و دختر لب پنجره از دیدن عینک روی چشمانش، متوجه همان پسر چند روز قبل شد. موهای مشکی رنگ و لختی داشت که از این فاصله متوجه نازک بودن شان شد. چرا که بخشی از آن ها به آسمان بلند شده بودند و پسر ساده را کمی ژولیده نشان می دادند.

پسر یک دستش را بالا آورد و پسربچه تپل گل فروش را صدا زد. کمی به گل های رنگارنگ در دستش نگاه کرد، و گل سفید رنگی را از او خرید. دختر لب پنجره در حال برانداز کردنش بود که با صاف ایستادن پسر، حواسش سر جایش برگشت. چشمان پسر را دنبال کرد و به دنباله ی کوچه رسید. در آن ازدحام چه می دید؟

که پسر دستش را جلوی دختری گرفت و باعث ایستادنش شد. دختر لب پنجره به دختری که با کتاب های در دستش، متعجب به پسر خیره شده بود، نگاه کرد. همان دختر مو کوتاه بود. پیراهن سفید رنگ آستین بلندی با شلواری مشکی رنگ بر تن داشت و تنها در حال گذر دوباره از کوچه بود. انگار که انتظار دیدن دوباره ی پسر را نداشت. پسر پس از کمی حرف زدن، از جیبش جسمی را درآورد و به دختر داد. و در تمام این لحظات، دختر لب پنجره به آن ها نگاه می کرد. سوال هایی که در ذهنش می چرخیدند، کنجکاوی اش را بیشتر تحریک می کردند : "یعنی چه چیزی رو بهش داده؟ از کجا می دونسته دوباره به اینجا میاد؟ گل تو دستش برای چیه؟ چرا دختر تو این سرما فقط یه پیراهن تن شه؟"

حین همین افکار درهم، دختر ساعت را دور دستش بست و به یکی از سوال های دختر لب پنجره پاسخ داد. حالا فکر جدیدی در ذهنش پرسه می زد : "شاید آن روز از دستش افتاده و پسر  برای بازگرداندن آن اینجا آمده." تعظیم کوچکی کرد و خواست به راهش ادامه دهد که شاخه گل سفید رنگ پسر جلویش را گرفت. با تعجب به دست دراز شده ی پسر خیره شده بود و حرکتی نمی کرد. پس از شنیدن حرف های پسر، آرام گل را گرفت و موهای کوتاه ریخته شده در صورتش را کنار زد. کمی به او نگاه کرد. تردید در حرکاتش خوانده می شد. بدون کلمه دیگری، کتاب هایش را در دستش صاف کرد و رفت. و دوباره نگاه خیره ی پسر به راه رفته اش بود. دقایقی بعد، پسر عینکی و دوچرخه اش هم آن جا نبودند.

.

پرده ی سوم

با تلفن حرف می زد و دور اتاق راه می رفت. هر زمان که استرس داشت، به مقصدی نامشخص قدم می زد. و روزها بود که این مقصد نامشخص، مسیر دایره وار اتاقش بود. برای بار چندم اصرار های مادرش برای بازگشت به خانه را می شنید، و بهانه های جدیدی را برای ماندن در خانه کوچکش می آورد. هر بار تماس خانواده اش، همین استرس را از آوردن توضیح برایش به همراه داشت. شاید هیچکدام ارزش انتظار این دختر را نمی فهمیدند.

تلفن را قطع کرد و نفس عمیقی کشید. گل های خوشبویی را که به تازگی پسرک گل فروش برایش آورده بود، برداشت و به بینی اش چسباند. عادت همیشگی او و پسرک گل فروش بود. آخر هفته ها، پسرک می آمد و دسته گلی به سلیقه ی خودش به دختر می داد. کنارش می نشست و با او حرف می زد، بازی می کرد، او را به دنیای کودکی می برد و می رفت. و حال که رفته بود، دختر گل ها را به بینی اش چسبانده بود و عطرشان را نفس می کشید.

روی صندلی اش نشست و به آسمانی که رو به تاریکی می رفت، خیره شد. ابرهای خاکستری ای بودند که قصد باریدن نداشتند. ولی شاید همین که جلوی نور خورشید را می گرفتند، کافی بود.

سرش را که پایین تر گرفت، در کمال تعجب متوجه خلوت بودن کوچه شد. انگار هر چه آسمان دلگیرتر می شد، مردم هم بیشتر به خانه هایشان پناه می بردند.

چشمانش بین همان انسان های کم می گذشت، که روی دختر مو کوتاه متوقف شد. دوباره آن جا بود. با چیزی که این چند روز دیده بود، قطعا منتظر پسر عینکی بود. دیگر هیچکدام تنها به این کوچه نمی آمدند. دختر مو کوتاه کنار کافه ی کوچک کوچه ایستاده بود و به ویترینش که با ماگ های مختلف و ریسه های طلایی تزئین شده بود نگاه می کرد. پیراهن بلند جینی با کفش های راحتی به تن داشت و شال گردن چهارخانه قهوه ای رنگی دور گردنش پیچیده بود. و همه این ها با موهای قهوه ای کوتاهش ترکیب زیبایی را ایجاد کرده بود. پسر کافه دار بیرون آمد و او را به داخل دعوت کرد. و دختر با اشاره به یکی از میزهای خارج از کافه، سمتش رفت و پشت همان نشست. دقایقی می گذشت و دختر با چشمانش کوچه را می گشت. انگار تازگی و خلوتی این کوچه به دل او هم نشسته بود. سرش را پایین انداخت و با ریشه های شالش بازی کرد. باد سردی که وزید، او را به خود لرزاند و باعث شد دختر دستانش را به بازوهایش بکشد.

دختر لب پنجره خواست پنجره را ببندد که بیشتر از این سوز وارد اتاقش نشود، که با دیدن پسر عینکی که از پشت به دختر نزدیک می شد، متوقف شد. انگار دیدن داستان این دختر و پسر برایش مهم تر از سوزی بود که با باد به او هجوم می آورد. پس پیراهن بافتش را بیشتر به خود فشرد و منتظر به پسر نگاه کرد. پسر از داخل کیسه ی پارچه ای در دستش، پالتوی مشکی رنگی بیرون آورد و آرام به سمت دختر قدم زد. و همین طور که دختر به خود می لرزید، پالتو را روی شانه هایش انداخت. دختر جا خورد . پشت سرش را نگاه کرد. با دیدن پسر، خندید و خواست از جایش بلند شود که دست پسر روی شانه اش قرار گرفت و مانع این کار شد. خودش هم پالتوی مشکی رنگی تنش بود که تشخیصش از پالتویی که برای دختر آورده بود، آسان نبود. که دختر لب پنجره با کمی دقت، متوجه شد پالتوی پسر کوتاه تر از پالتوی دختر مو کوتاه است. از خلوتی کوچه، می شد کمی صدای گفتگویشان را شنید. پسر همان طور که به آن سمت میز می رفت، گفت : "هیچوقت لباس درستی تو این سرما نمی پوشی. سرما می خوری."

دو ساعتی گذشته بود و دختر لب پنجره چشم از دختر و پسر برنداشته بود. گفتگویشان هر لحظه شیرین تر می شد و دختر با اینکه خوب صدایشان را نمی شنید، ولی از تماشایشان لذت می برد. خودشان متوجه نمی شدند، ولی از چشمان دختر دور نمی ماند که آن ها هر چند دقیقه، بیشتر سمت میز خم شده و با اشتیاق به یکدیگر گوش می دهند. شاید اگر فرشته ای آن جا بود و آن دو را می دید، متوجه تغییر رنگ هاله های اطراف شان می شد.

دختر مو کوتاه بین حرف هایشان، به ساعتش نگاهی انداخت و با قیافه ای که به ناراحتی تغییر کرده بود، به پسر نگاه کرد و گفت :"خیلی دیر شده، فکر کنم من دیگه باید برم. ممنون بابت قرار امروز." بلند شد و پالتو را بدون اینکه کامل به تن کند، روی دوشش انداخت و با دو دست کیف کوچکش را محکم تر گرفت. خواست به انتهای کوچه قدم بردارد که با حس کردن قطره بارانی روی گونه اش، دستش را سمت آسمان گرفت و لبخند کوچکی زد. ابرهای خاکستری بالاخره باریده بودند.

پسر از جایش بلند شد و سمت دختر رفت. شانه هایش را گرفت و او را به سمت خود برگرداند. با گرفتن یقه های پالتو، آن را باز کرد . دستان دختر را  داخل آستین هایش برد و آن را کامل تنش کرد. با لبخند کوچکی گفت :"فکر کنم همیشه برای پوشیدن لباس گرم همین قدر لجبازی." همان طور که دستش به یقه های پالتوی دختر بود، از پشت عینکش که حالا قطرات باران بر روی آن نشسته بود، به چشمانش خیره شد. سکوت کرده بودند. انگار که چشمان شان با هم حرف می زد. حرف از اشتیاق، حرف از باران، حرف از ...

پسر آرام زمزمه کرد : "اینم از اولین." و آرام لب هایش را روی لب های دختر نشاند. بوسه شان عمیق نبود. انگار پسر فقط به حس کردن لب های دختر برای اولین بار نیاز داشت. دستانش را آرام روی یقه های پالتویش قرار داده بود و نرم لب هایش را حس می کرد.

و دختر لب پنجره، از همان جا مشت شدن دستان دختر مو کوتاه را می دید. حتی چشمانش را از شوک این بوسه، نبسته بود شاید اگر فرشته بود، نه تنها هاله ی بنفش شان، که پروانه های به پرواز در آمده در قلب دختر را نیز می دید.

پسر آرام لب هایش را برداشت و لبخند اطمینان بخشی به دختر زد. گفت : "مراقب خودت باش، می بینمت." و زودتر از او به آن سوی کوچه حرکت کرد. شاید دختر هنوز هم در خلا قرار داشت و متوجه چیزی نمی شد. ولی دختر لب پنجره دید که پسر در میان راه، به کوچه ی باریکی پیچید و از پشت دیوار، منتظر به دختر خیره شد.

دختر پس از لحظاتی به خود آمد. انگشتش را به لبش کشید و لبخند کوچکی زد. نگاهی به اطراف انداخت. دنبال پسر می گشت. انگار متوجه زودتر رفتنش نشده بود. هنوز سرجایش ایستاده بود و کاری نمی کرد. انگار پروانه ها قدرت حرکتش را هم گرفته بودند. سرش را بالا گرفت و به باران اجازه بوسیدن تمامی اجزای صورتش را داد. خندید. بلند خندید. و صدایش با قطرات باران به گوش دختر لب پنجره و پسر عینکی می رسید. دختر مو کوتاه آرام پاهایش را به حرکت در آورد. دو فردِ شاهدش، انتظار قدم برداشتنش به انتهای کوچه را داشتند. ولی دختر مو کوتاه در کمال شگفتی آن ها، رقصید. پاهایش را با ریتم خاصی این طرف و آن طرف می برد و همینطور که دستانش را به سمت باران دراز کرده بود، باران، دستانش را گرفت و با او همراهی کرد. رقص باران و دختر مو کوتاه در کوچه ی خالی از رهگذر، شبیه صحنه ی نمایش یک تئاتر موزیکال با آوای باران شده بود. نمایشی که هر بیننده ای را به وجد می آورد.

موهای کوتاهش کاملا خیس شده و با هر چرخش دختر، به هوا بلند می شدند و قطرات باران را پخش می کردند. شاید اگر پسر با رقصش همراهی می کرد، مستِ عطر تنِ باران گرفته ی دختر می شد. ولی سهم او از این نمایش، تنها تماشای آن بود.

دختر لب پنجره دید که پسر عینکش را برداشت و با لبخندی مملو از لذت به رقصیدن دختر نگاه کرد. شاید می خواست قطرات باران روی عینکش جلوی دیدش را نگیرند.

دختر فارغ از دنیا رقصید و خندید. رقصید و شادی اش را با باران قسمت کرد. و پسر پلک نزد. پلک نزد و متوجه نشد چه مدت رقصیدن معشوقه اش و باران را تماشا کرده.

.

پرده ی چهارم

شبیه به رمانی که نتوان زمین گذاشت و منتظر خواندن ادامه ی داستان بود، دختر لب پنجره هم منتظر برگشتن دختر و پسر عاشق بود. متوجه نشد چقدر سریع قسمت جدید داستانش را نوشت و از جایش بلند شد و کنار پنجره نشست. هوا دوباره به غروب می رفت و با وجود نبودن ابرهای خاکستری، آفتابی در کار نبود. نسیم آرامی می وزید و کوچه را نوازش می کرد. و دوباره کوچه خالی از رهگذر بود. پسرک گل فروش گوشه ی کوچه ی باریک نشسته بود و گل هایش را نگاه می کرد. دلش برای حرف های شیرینش و گل های خوشبویش تنگ شده بود. صدایش زد و او را به خانه آورد. به او گفت : "می دونستی من چند روزه یه تئاتر عاشقانه رو از اینجا تماشا میکنم؟" پسرک با تعجب گفت : "از اینجا؟" دختر سرش را تکان داد و او را روی پایش نشاند. به او گفت : "کوچه رو نگاه کن. الان شروع میشه."

زمان زیادی نگذشت که پسر در حالی که می دوید و دست دختر را با خود می کشاند، به کوچه رسید. صدای خنده هایشان تا آسمان می رفت و لبخند دختر لب پنجره را بیشتر می کرد. دستانش را لب پنجره گذاشت و چانه اش را به آن تکیه داد و با لذت به آن ها خیره شد.

پسرک گفت : "من الان میام." گل هایش را برداشت و از خانه بیرون دوید. مقابل دختر و پسر ایستاد و گفت : "گل نمی خواین؟" پسر گفت : "به موقع اومدی." شاخه گل سفید دیگری برداشت و پولش را به پسرک داد. دختر مو کوتاه پرسید : "چرا هر بار سفید می خری؟" پسر لبخند زد و در حالی که تعظیم می کرد، گل را به دختر داد : "سفید خیلی بیشتر بهتون میاد بانو."

پسرک به داخل خانه دوید و روی پای دختر نشست. دختر زیر گوشش گفت : "خیلی کارت قشنگ بود." و پسرک شیرین خندید.

دختر و پسر در کوچه ای که حالا تاریک شده بود و چند چراغ فقط آن را روش می کردند، به دیوار تکیه داده و روی زمین نشسته بودند. پسر دستش را روی زانواش گذاشته و به دختر نگاه می کرد. و دختر پاهایش را جمع کرده و حرف می زد. آرام حرف می زدند و صدایشان قابل شنیدن نبود. ولی این از حس خوبی که تماشایشان به دختر می داد کم نمی کرد. انگار هر بار صدای خنده شان، روشنایی کوچه را بیشتر می کرد. بین حرف های دختر، چند باری پسر به صورت ناگهانی لب هایش را بوسید. دختر دفعات اول فقط دوباره شوکه می شد، ولی بار های بعد، فقط می خندید و به حرف زدنش ادامه می داد.

شاید شیرینی آوای دختر بود که پسر را مشتاق چشیدن چند باره ی لب هایش می کرد. و باز گذر زمان بود که برایشان متوقف شده بود...

.

پرده ی پنجم

ابرهای خاکستری دوباره به آسمان هجوم آورده و قصد نشان دادن خورشید را نداشتند. باران نمی بارید، ولی روز دلگیری به نظر می رسید. دختر با دو ماگ نسکافه وارد اتاق شد و یکی اش را به پسرک که روی تخت نشسته بود داد. هوای بیرون سرد بود و دختر دوست نداشت پسرک دوباره گوشه ی کوچه ی باریک بنشیند و سوز باد را تحمل کند. برایش از داستان خودش و معشوقی که سه سال به انتظارش در این خانه نشسته بود گفت، از داستانی که می نوشت و خانواده ای که تحمل دوری شان برایش سخت بود گفت، از اینکه خوشحال می شود پسرک زمان هایی که کوچه خلوت است به خانه اش بیاید گفت، و پس گذشت ساعتی، با لبخند به پنجره اشاره کرد : "وقت شه." 

پسر آرام سمت کوچه قدم برمی داشت. چهره و هیجانش مثل همیشه نبود. اشتیاقی که هر بار با آمدنش به کوچه همراهش می آمد دیده نمی شد. کنار دیوار ایستاد و دستانش را در جیب شلوارش برد و با پاهایش به سنگ ریزه های روی زمین ضربه زد. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود و هوا سردتر می شد. جو عجیبی در کوچه حکمفرما بود که حس خوبی به دختر لب پنجره نمی داد.

پسرک آرام از روی پای دختر بلند شد و به بیرون از خانه رفت. سمت پسر رفت و شاخه گل سفید را سمتش گرفت. پسر سرش را بلند کرد و به پسرک نگاه کرد. گل را گرفت، لبخند کوچکی زد و چیزی نگفت. و پسرک به خانه برگشت. گفت : "چشم هاش غم داشت."

لحظاتی بعد، دختر لب پنجره دید که دختر مو کوتاه هم آرام وارد کوچه شد. با دیدن پسر که به دیوار تکیه داده و سرش پایین است، نفس عمیقی کشید و سعی کرد با ور رفتن موهایش، از استرسش کم کند. به پسر نزدیک شد و روبرویش ایستاد. پسر که سرش پایین بود، با دیدن کفش های دختر، سرش را بالا گرفت و صاف ایستاد. چشمان شان به یکدیگر دوخته شده بود و بدون لبخند، به یکدیگر نگاه می کردند. انگار هر کدام منتظر حرفی از دیگری بودند. و چشم ها این بارِ سخن گفتن را به دوش می کشیدند.

پسر عینکی آرام شروع به حرف زدن کرد که قابل شنیدن نبود. با هر کلمه ی پسر، دستان دختر بیشتر به لباسش فشار می آورد. پسر هیچ حرکتی نمی کرد و فقط حرف می زد. شاید از بی حسی اش، شاید هم از شدت دردی بود که با حرف هایش منتقل می کرد.

ناگهان دختر شانه های پسر را گرفت و او را به آغوش خود کشاند. و این، مهر سکوتی بر لب های پسر بود. ابتدا پسر بی حرکت در آغوش دختر قرار داشت، ولی با حس کردن لرزیدن دختر از گریه، بغض خودش هم آرام شکست و به لباس دختر چنگ انداخت. گریه های بلند دختر خنجری بود که به قلب پسر وارد می شد. دوباره سکوت مرگباری بین شان حکمفرما بود و این بار، اشک هایشان با هم سخن می گفتند. شاید درد بین شان آن قدر عمیق بود که یا نگاه و یا اشک توانایی گفتنش را داشت. و دختر لب پنجره هر لحظه متوجه بیشتر حل شدن آن دو در آغوش یکدیگر می شد.

دختر آرام از آغوش پسر بیرون آمد و بین اشک هایش به او خیره شد. دستش را به گردنش کشید و آن را نوازش کرد. عینک پسر را برداشت و گفت : "بذار بهتر ببینمت." پسر عینک را از دست دختر گرفت و روی زمین انداخت، با بغض زمزمه کرد : "بعد چشمات نمیخوام جای دیگه ای رو ببینم." دختر نگاهش را به عینک شکسته ی روی زمین داد و با صدای گرفته اش گفت : "دیوونگی نکن." پسر پوزخندی زد و انگشتانش را در انگشتان دختر فرو کرد : "خیلی دیره برای این حرف." دختر دوباره چشمانش را به پسر داد. موهای باران خورده و خیسش روی چشمانش ریخته بود. دستش را از روی گردنش برداشت و موهایش را از صورتش عقب داد. چشمانش را بین اجزای صورتش چرخاند و با لبخند کوچکی گفت : "اینم آخرین." و دستش را به گردن پسر رساند و فاصله لب هایشان را پایان داد. دستان پسر در موهای خیس  دختر می لغزید. اشک هایشان و باران در یکدیگر گم شده بودند. شبیه به همین دو عاشقی که در این کوچه ی خلوت، زیر چراغ کم سویی یکدیگر را می بوسیدند. این بار بوسه شان قصد تمامی نداشت. انگار هر دو می خواستند دلتنگی آینده شان را در این بوسه جبران کنند. هر چند غیرممکن .

پسر آرام لب هایش را برداشت و دختر را از خودش جدا کرد. انگار می خواست وقت رفتن هیچ یک تردید نکنند. گفت : "حالا برو." دختر با بغضی که قصد ترک گلویش را نداشت، گفت : "تو چیکار می کنی؟" پسر سرش را پایین انداخت : "میرم. فقط برو." اشک دیگری روی گونه ی دختر نشست. سرش را پایین گرفت و ساعتش را از دستش باز کرد. دست پسر را گرفت و آن را بالا آورد. ساعت را در دستش گذاشت و گفت : "به یادگار." و به انتهای کوچه رفت.

پاهای پسر سست شد. روی زمین زانو زد. ساعت را روی لب هایش گذاشت و بی صدا اشک ریخت. این پسر ساده به نظر می آمد، ولی شاید بیش از هر کس دیگری می فهمید. می فهمید و می شکست.

نمایش به پایان رسید. و تنها تماشاگران این نمایش، دختر لب پنجره، کوچه سنگ فرش و باران بودند. دختری که با وجود اینکه بسیاری از کلام ها و عاشقانه های آن ها را نشنید، ماجرای شان را متوجه نشد، روز آخر با آن دو عاشق اشک ریخت.

شاید کس دیگری هم ندید، ولی دختر لب پنجره پس از گذشت روزها، هنوز هم رفت و آمد دختر مو کوتاه و پسر عینکی از کوچه، نگاه معنا دار و سکوت شان را می دید. هر چند با کسانی دیگر...

mad strange Someone

......................

+ از پدر درآر ترین متنایی که نوشتم. سه چهار روز پیش ایده ش به ذهنم رسید. و تقریبا هر روز یه پرده می نوشتم. ولی از گشادیتم، سه پرده ش به امروز موکول شد :"

داستان نوشتن واقعا کار سختیه. اونم انقد طولانی.

به شدت منتظر نظرات تونم... :)