ساخت کد موزیک

(با آهنگ بخونین)

در میان با دقت گوش دادن ب سخنانش، ناگهان پوزخندی زد. سعی کرد خود را جمع و جور کند ولی چیزهایی که شنیده بود برایش تمسخرآمیز می آمد.

صاحب سخن، بدون تغییر در آوای مهربانش، پرسید: "می خواهم دلیل خنده ات را بدانم."

با ابروی بالارفته نگاهش کرد: "شما که همه چیز را می دانید!"

-"می خواهم از زبان خودت بشنوم."

نفس عمیقی کشید و با بی اهمیتی گفت: "اینکه اشرف مخلوقات است، اینکه خلیفه توست، برایم غیرقابل درک و در حقیقت، خنده دار است. از مشتی خاک آفریدی اش. تنها توانایی اش راه رفتن و سخن گفتن با هم نوعانش است. نه می تواند با تو سخن بگوید، نه از تو جوابی بگیرد، نه مثل من به تو یاری می رساند. آن گاه اشرف مخلوقات است؟!"

با لبخند به او گوش می داد. پس از پایان گلایه هایش، گفت: "او می تواند با من سخن بگوید. هر جا که باشد صدایش به من می رسد. جواب مرا نیز دریافت می کند. فقط باید به ایمان قلبی و حقیقی برسد تا جواب های مرا لمس کند."

-"پس قبول کن که من بر او برتری دارم. من در تمامی بعد های جهان پرواز می کنم و به تو خدمت میکنم. تفاوت او با من چیست که بر من برتری دارد؟"

-"تو تاکنون عاشق شده ای؟"

سکوت کرد. اولین بار بود این کلمه را می شنید. ولی بی تابی های اشرف مخلوقات را در این باب بسیار دیده بود.

-"نمی دانم چیست..."

-"تفاوت تو با او در همین است. من به او قلب دادم ام. روحی برای عاشق شدن داده ام. از روح خود در او دمیده ام. این قدرتی که او داراست، باعث می شود به هنگام عاشق شدن، به من نزدیک تر شود. قدرت الهی را بیشتر حس کند."

-"با این قدرت چه می کنند؟"

-"کسی را که پوست، خون، فطرت و همه چیزش با اون یکسان است را، بیش از خود دوست می دارند. می دانی تنها تفاوتی که سبب می شود آن ها یکدیگر را این طور بخواهند، چیست؟"

منتظر جواب و در سکوت، به او خیره بود.

-"روح شان. تنها عامل تفاوت آن ها همین است. من فقط از روح خود در آن ها میدمم و عشق را در فطرت شان می کارم. خودشان هستند که روح شان را تکمیل کرده و عشق شان را پرورش می دهند. و به همین گونه است که عاشق شدن شان دست من نیست. بعضی هایشان حتی بذر عشق وجودشان را می پوسانند و تا آخر عمرشان به آن دست نمی زنند."

فرشته سکوت کرده بود. هیچ درکی از سخنان پروردگارش نداشت.

-"عجیب نیست که سکوت کرده ای و گیج شده ای. من در وجود تو عشق نپرورانده ام."

سرش را با قاطعیت بلند کرد و درخواستش را با اطمینان بیان کرد: "می خواهم بدانم!"

-"مطمئنی؟"

-"می خواهم درکش کنم. می خواهم درک کنم چه چیزی سبب شده او این چنین برای تو ارزشمند باشد. چه چیزی سبب شده در به قول تو "روحش!" چنین جواهری پنهان کنی."

-"پشیمان نخواهی شد؟"

-"من فرشته ام. همه عمرم در خدمت تو بوده ام و از هیچ یک از کارهایم تاکنون پشیمان نبوده ام."

-"باشد. من تو را به شکل یک انسان به زمین می فرستم. تو شکل و شمایل یک انسان را داری. در صورتی که هیچ درکی از روح ظریف و احساسات شان نداری. برو و عشق را درک کن. ولی بدان! تو نمی توانی هیچ یک از احساساتت را عملی سازی. تو تنها یک فرشته انسان نما خواهی بود. نه چیزی بیشتر."

~*~

نسیم گرمی عضوی از بدنش را قلقلک می داد. دست به عضوش کشید. این بینی بود! و چیزی که حس می کرد، بو! حس لطیفی داشت. خب...این نباید عشق باشد. چندان چیز عجیبی به نظر نمی آمد.

به آدم ها نگریست. هر چند نفر دور یک میز نشسته بودند. دورشان هاله های رنگی می دید. دختری که روی صورتش انگار قطره های آب چکیده بود و چشمانش قرمز بود، پشت یک میز نشسته بود و لوله ای که دودی از آن خارج می شد، در انگشتش قرار داشت. هاله او ترکیبی از رنگ های آبی و سیاه بود. انگار سیاهش بر آبی بیشتر غالب بود.

-"او از این هاله به من چیزی نگفته بود..."

ندایی در گوشش شنید: "تو قدرت این را داری که روح شان را در قالب رنگ ببینی. توانایی دیدن دقیق روح شان را نداری."

-"چرا؟!"

-"ظرافت روح شان در محدوده ی دید هیچ یک مخلوقات نیست."

پشت میز دیگری، دختر و پسری نشسته بودند و با چهره هایی بشاش با یکدیگر سخن می گفتند. هاله ی دختر سبز، و هاله ی پسر رنگی شبیه طوسی بود. ناگهان پسر خود را به لب های دختر نزدیکتر کرد. چشمان شان را بستند، و لب هایشان را به یکدیگر قفل کردند. می دید که هاله های هر دویشان به یک رنگ شد. بنفش!

با تعجب پرسید: "چه اتفاقی افتاد؟"

جواب شنید: "این عشق بود."

کمی به آن ها خیره ماند. بوسه شان هر لحظه عمیق تر می شد، و هاله شان درخشان تر. پس از دقایقی، از بوسیدن دست کشیدند. ولی هاله شان رنگش را از دست نداد.

هنوز عشق را درک نکرده بود. تنها چهره ای از آن را در عمل دو انسان دیده بود.

سمت پیشخوانی که دختری با موهای بلند قهوه ای بسته شده، پشتش ایستاده بود، رفت. با نزدیک شدن به او، متوجه ریشه هایی از موهایش که روی صورتش تاب می خورد، شد. دختر با چشمانی خسته و هم رنگ موهایش، با لبخندی که سعی می کرد انرژی بخش به نظر بیاید، به او خیره شد: "چی میل دارید؟"

میل داشتن؟ یعنی چه؟

-"منظورتون چیه؟"

دختر با تعجب سوالش را به گونه ای دیگر بیان کرد: "چی می خورید؟"

-"برای کسی که تا حالا چیزی نخورده باشه، چی پیشنهاد می کنی؟"

دختر با تعجب تک خنده ای کرد و به مانیتور رو به رویش خیره شد. سپس به میزی اشاره کرد و گفت: "اونجا بشینین. میارم براتون."

پس از دقایقی، دختر سینی ای را که کیک نسکافه ای رنگ خامه ای در آن چشمک می زد و برای فرشته طبق معمول غریبه ب نظر می رسید، روی میز گذاشت و روی صندلی روبرویش نشست. با انگشت پره ای از موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد و پرسید: "اولین باره به اینجا میاین؟ چهره تون برام آشنا نیست..."

فرشته در حالی که با کنجکاوی به کیک نگاه می کرد، گفت:"به اینجا که نه، اولین باره به زمین میام."

دختر که احساس می کرد مورد تمسخر فرشته قرار گرفته، صندلی اش را کنار زد و خواست بلند شود که با صدای فرشته مکث کرد :"میشه بشینید؟"

دختر با دلخوری گفت:"بشینم که منو مسخره کنی؟"

-"من تو رو مسخره نکردم."

دختر با کنجکاوی به صورت فرشته که در چهره یک پسر رو به رویش نشسته بود، خیره ماند. سعی می کرد متوجه حرف هایش شود.

-"خب پس میشه منظورتو از اینکه تو عمرت چیزی نخوردی و اولین باره به زمین میای بگی؟"

فرشته کمی به فکر فرو رفت...او متوجه روحیات انسان ها نمی شد. طبیعی بود که آن ها هم متوجه او و حرف هایش نشوند.

-"میدونم برات حرفای من غیرقابل درکه. بیشتر از این از خودم نمیگم که آزار نبینی. فقط اینجام که با یه انسان معاشرت و اونو درک کنم. کمکم میکنی؟"

دختر نفس عمیقی کشید و صندلی اش را به جلو هل داد. در حالی که پودر قند را از روی پیشبند خرمایی کتانش می تکاند، گفت:"چ کمکی از من ساخته ست؟"

-"برام از عشق بگو."

چشمان دختر از روی پیشبندش به روی کف پارکت کافه سر خورد. ملموس ترین و دردناک ترین کلمه ممکن این روزهایش، "عشق" بود. فرشته به هاله اطراف او دقت نکرده بود. ولی متوجه ایجاد سایه روشن رنگ طوسی به آبی شد.

دختر سرش را بلند کرد و به چشمان فرشته خیره شد:"چی میخوای بدونی؟"

-"عشق چیه؟ چجوری به وجود میاد، چرا به وجود میاد، چرا بهتون قدرت میده..هر چی که راجبش میدونیو میخوام بدونم."

-"عشق...عشق عجیب ترین، در عین حال قشنگ ترین، و در عین حال دردناک ترین حس توی دنیاس."

متوجه نگاه عجیب پسر شد:"بذار ملموس تر بگم...تو تا حالا عاشق شدی؟"

-"نه"

-"خب هر انسانی، روحش تو یه مقطعی از زندگی ش می میره. راه میره، زندگی میکنه، ولی روحش نفس نمیکشه. بی رحمی زندگی رو به چشمش می بینه. ولی وقتی عاشق میشه...یه زندگی دوباره س برا اون روح مرده. یه نفسی به روحش دمیده میشه که به حقیقی ترین زندگی ای که تا حالا تجربه ش نکرده، برمیگرده. میفهمه زندگی ش قشنگ تر و ارزشمند تر از این حرفاس."

-"چی باعث میشه عاشق شین؟"

-"هیچکس تا حالا نتونسته جواب ملاک و ثابتی براش پیدا کنه. بدترین و نفرت انگیز ترین آدمای دنیاعم، بالاخره یکی پیدا میشه که عاشقانه دوست شون داشته باشه. مهم نیست عشق شون چقدر ناپاک یا نادرست باشه، مهم اینه که اونا عاشقن؛ بدون هیچ ملاکی با معیارای غیرقابل درکی برای دیگران. عشق انواع مختلف داره. که هر نوع شو فقط اون دو نفری که تو اون عشقن میتونن درک کنن. نه کس دیگه."

فرشته با خستگی پرسید:"چرا دوست دارین همچین حس خسته کننده و پیچیده ایو داشته باشین؟ زندگی رو براتون سخت تر میکنه."

-"با پیچیده ش موافقم. ولی خسته کننده، ب هیچ وجه! تو هیچوقت از حسی که بهت حس خوشبختی میده خسته نمیشی. شاید چون تا حالا عاشق نشدی درک نمیکنی."

-"تو چی؟ تا حالا عاشق شدی؟"

دختر سکوت کرد. فرشته متوجه حلقه آبی در چشمانش شد. یعنی این هم از نشانه های عشق بود؟ یعنی آن دختری که هاله اش آبی و سیاه بود نیز، عاشق بود؟

-"من هنوزم عاشقم."

فرشته با کنجکاوی اطراف را نگاه کرد:"کجاست؟"

دختر سرش را پایین انداخت و پاسخ داد:"دنبالش نگرد. نیست."

-"چرا؟"

دختر دستی به روی گونه اش کشید و خیسی صورتش را از بین برد:"همیشه عشق دو طرفه نیست. یعنی همیشه تو عاشق کسی نمیشی که اونم عاشقت باشه."

-"چرا عاشقت نبود؟"

دختر خسته از سوال های پی در پی فرشته، با ابروی بالارفته به چهره اش نگاه کرد و گفت:"تو واقعا هیچکدوم از اینا رو نمیدونی؟!"

-"قرار شد از خودم برات نگم..."

دختر به این فکر فرو رفت که شاید این پسر حقیقت را می گوید. شاید فراموشی گرفته، یا چیزی شبیه به این. شاید بعد تلنبار کردن این همه درد در وجودش، یکی پیدا شده که با حوصله به حرف هایش گوش دهد.

-"میدونی از بدترین خیانتا در حق یه عاشق چیه؟"

سکوت...

-"ادعای عاشقی..."

باز هم سکوت...

"من عاشق کسی بودم که ادعا می کرد عاشق مه. تو ژرفای عشق دروغینش غرق بودم. در حالی که چیزی جز یک بازیچه براش نبودم...چه حسی پیدا میکنی اگه بفهمی کسی که همه این مدت همه وجودتو براش گذاشتی، برات اندازه برگ خشکیده زیر پاش هم ارزش قائل نیست؟"

داشت کمی به درک می رسید. این همان حسی بود که در ملکوت اعلا نزد پروردگارش حس کرده بود. ناخودآگاه سرش را به بالا و پایین تکان داد.

-"زمان کمی از این حس مظلوم من نمیگذره ولی من هنوز تو اون دوران و حسای شیرینم گیر افتادم."

-"راه نجاتت از این حس عجیب چیه؟"

-"یه عاشق تا زمانی تو این حس کهنه ش گیر میکنه، که دوباره عاشق شه. دوباره روحش نفس کشیدنو به یاد بیاره..."

قطره های آب دوباره روی صورتش غلتیدند. فرشته از این قطرات حس عجیبی می گرفت. حسی شبیه رنگ آبی. شبیه...غم؟

-"این قطرات روی صورتت چیَن؟"

دختر با چشمان خیس و گیرایش، به چشمان خیره فرشته لبخند زد:

"آدم، خلیفه تنهای خدا روی زمین است...

امپراطوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش...

و سلاح او، گریه است..."

خلیفه؟ پس خودشان هم این را می دانستند.

گریه...ناخودآگاه متوجه سر خوردن قطره ای روی گونه خودش هم شد. دستی به روی گونه اش کشید و با کنجکاوی به خیسی انگشتانش خیره ماند.

به چهره دختر چشم دوخت. در چهره اش، ریشه هایی از مهربانی پروردگارش را می دید. روح لطیف خدایش در چهره این دختر دیده می شد. یعنی خدا همین گونه عاشق این موجودات روی زمین است؟

دختر دستی به موهایش کشید و با انگشتانش سعی در بهم ریختن آن ها کرد. کش مشکی موهایش را باز کرد و دو دستش را روی میز گذاشته و موهایش را چنگ زد. رنگ به رنگ شدن هاله این دختر نشان از کلافگی اش بود. خدا او را پیش بنده دردمندی فرستاده بود. بنده ای که واقعا عاشق بود. و حالا در آتش عشقش، خاکستر می شد

-"پروردگارا! نیاز به چنین حسی در وجود این موجودات بود؟ ضعیف اند، ناتوان اند، تاب چنین سختی هایی را ندارند."

در سکوت به رنگین کمان هاله دختر خیره بود. به ظرافت و زیبایی درک این دختر از عشق لبخند زد. انگار کورسوهایی از عشق هم در روح انسانی موقت او روشن می شد:"روح شان واقعا زیباست...!"

از پشت صندلی اش بلند شد. آرام به آن سوی میز حرکت کرد. دختر چشمانش را در سکوت بسته بود و سعی در آرام کردن حالش داشت.

روی پنجه دو پایش نشست تا هم قد دختر شود. دستش را روی پای دختر گذاشت و او را سمت خود چرخاند. دختر با چشمان خمار به فرشته نگریست. حتی حال تعجب کردن هم نداشت. چشمان فرشته در مردمک چشم هایش می لرزید. انگار آرام آرام جنس عشق این دختر و شکستگی اش برایش ملموس می شد. دستی به زیر گونه اش کشید و اشک هایش را پاک کرد. به آن سوی کافه نگاه کرد. دختر و پسری که هاله شان هنوز یک رنگ بود، همان جا بودند. زیر لب زمزمه کرد:"تو حق داشتی، او اشرف مخلوقات است. خلیفه تنهای تو روی زمین..."

و در یک لحظه چشمانش را بست و لب هایش را به لب های دختر رساند.

با تعجب متوجه شد که چیزی را حس نمی کند. شاید حس کردن عملی عشق زمان می برد...چشمانش را گشود. با گیجی اطرافش را نگاه کرد. خبری از کافه، هاله های رنگی، انسان ها، و دختر رو به رویش نبود.

در جای سابقش بود. در حضور پروردگارش.

-"به تو که گفتم نمی توانی عشقت را عملی سازی..."

چشمان خیسش را به پایین دوخت. چرا باید در حکمت پروردگارش شک می کرد؟

سرش را بلند کرد و با اطمینان خواسته اش را بیان کرد...

-"مطمئنی؟"

-"بله."

-"درد دارد. باید برایش بسیار تلاش کنی. خصوصا عاشق کردن کسی که هنوز در عشق سابقش دست و پا می زند، دشوارتر خواهد بود..."

سرش را به تایید تکان داد و درخواستش را دوباره و با قطعیت بیشتر تکرار کرد:"می خواهم انسان باشم..."

 

+دیشب 3 ساعت سر نوشتنش وقت گذاشتم، ب معنای واقعی پاره شدم!!! اولن بار بود تو همچین سبکی می نوشتم...امیدوارم خوب شده باشه... :)