تا به حال به این مردابی که هر ثانیه بیشتر در اعماقش غرق می شویم، فکر کرده ای؟ حتی نمی دانم این بوی متعفنش از چیست. شاید اگر کمی نترسیم و دست مان را داخلش برده تا درونش را کشف کنیم، بتوانیم ریشه اش را بیابیم. شاید ریشه هایش هنوز تازه باشند، شاید کهنه، شاید سیاه، شاید رنگین؛ نمی دانم
دست و پا نزن. اینجا مختصاتی از مکان و زمان است که تلاش پاسخگو نیست. تنها باید نشست، تماشا کرد، گوش سپرد، تا شاید این صداها و تصاویر مبهم، خود را پیدا کنند. یا در حقیقت، تویی که در ناخودآگاهت مخفی شده، خودش را از میان این هوای باران خورده و مه آلود، نجات دهد. چشمانت را باز نگه دار تا مبادا خواب تو را برباید. این خاطره های ترک خورده، این توی مدفون زیر ناخودآگاه گذشته ات، همین را می جوید. تا خوابِ خیالها تو را ببرد، زمان مکث کند، دار حسرت ها به گردنت بیوفتد، و تو نفس ببری. نفس از زندگی، نفس از امید، نفس از زیبایی های نفس کشیدن ...
تو در آینده زندگی می کنی. همان آینده ای که با خیال سرکوب دردهایت، سر بر بالش می گذاشتی. خیال که نمی کنی دردها محو می شوند، نه؟ تو تنها بر خونریزی شبانه آنها چشم می پوشی. تا روزی که "عادت" شود سرپوشی بر "خونریزی"، و "فراموشی" شود تسکینی بر تمام "عادت"ها و دویدنهای بی وقفه.
حال دستانت را آرام بالا بگیر. به چشمانت هم گوشزد کن تا پلکهایت بر هم سقوط نکنند. سقوط شان با بر زمین افتادن ابرهای روحت برابری می کند. همان قدر سنگین و نفس گیر.
این پرده نقره ای آشنا را می بینی؟ بوی گلهای همیشه بهار پژمرده را حس میکنی؟ صدای خاطرههای خاک خورده را می شنوی؟ آن شب را به یاد داری؟ عمق استخوان منجمدت، خاکستر شده؟
پلک نزن، به سد چشمهایت حکم آزادی بده، و نظاره گر هنر زمان در پایان چند باره فراموشی ای دیگر باش. این شاید تنها تلاش ممکن از سوی تو در این ظلماتی که بزودی نور در آن طلوع می کند، باشد. این پرده هم بزودی پایان می یابد...
آب ؛