ساخت کد موزیک

کَندم. ب معنای واقعی همه چیو کَندم و انداختم رو تختم. تنها کاری که تو 3 ساعت ازم برمیاد، کَندن، خوردن، خوابیدن، و مثلا ری اکتیو شدنه. موثرترین چیز برای درست پیش رفتن این عوامل هم، دوری از تفکرات و دغدغه های امروزه...امروز؟ نه... یه روزِ متوقف شده. یه روزی که 2 سال و نیمه داره تکرار میشه.

مرحله ی بعد از کَندَن، شستن دستا بود. وسواس عجیبی ب این مورد پیدا کردم. هر چند که دیگه واقعا عجیب نیست! رفتم سمت گاز. طبق معمول ظرفا و قابلمه های نشسته شون تو سینک بود. و بسته های خالی نودل رو اپن. حتی حوصله نکرده بودن بندازن شون تو سطل آشغال! درک شون می کردم. جایی برا سرزنش وجود نداشت. زمان کارآموزی خیلی بهشون گیر می دادم، می خواستم در عین مشغله ها و سرشلوغیامون تمیز باشیم! ولی الان واقعا اهمیت نداره. هیچی اهمیت نداره! جز اینکه زنده بمونیم...

چطور ممکنه این آهنگی که الان داره تو گوشم پلی میشه انقدر مود حال الانم باشه؟ اوج خستگی...اوج درموندگی...دارم کلافه میشم. حتی دلم میخواد سیمای این هندزفری رو پاره کنم انقد رو گوشام سنگینی میکنن! فک کنم اینم بکَنَم بهتر باشه.

بدون هندزفری گوش بدم خیلی بهتره. بچه هام بیدار نمیشن. خواب شون اونقد سنگین هست که با صدای یه آهنگ بیدار نشن.

خنده داره نه؟ 4 سال تمام تو این کنج با 2 تای دیگه که در نهایت دوستت شدن، سر کنی...به امید اینکه یه روز از این اتاقِ کوچولو، برسین به همون جاهایی که آرزوشو داشتین، به همون اتاقای شیک و اختصاصی ای که اون موقع پیش شون کارآموز بودین. و بعد 4 سال، بالاخره آدم حساب تون کردن تو این جای دَرَندشت. ولی تا میاد شیرینی ش زیر زبونت مزه کنه، یه بلای الهی نازل میشه. یه بلای الهی که فرصت نفس کشیدنو ازت می گیره. که 24 ساعته سگ دو بزنی، برای زنده نگه داشتن حداقل یه آدم...که فرصت استراحتت یا 3 ساعت باشه، یا نهایتا 6 ساعت. این 6 ساعت میدونین برا ما مثه چیه؟ چقد در طول هفته هایی که مدرسه می رفتین انتظار پنجشنبه جمعه شو می کشیدین؟ این 6 ساعت برای ما همون پنجشنبه جمعه س. با این تفاوت که نه دیگه خانواده ای وجود داره، نه فیلمی، نه گردشی...و یک شونزدهم کل اون آخر هفته عشق و حال شماس. تنها کاری که میتونی برای خودت انجام بدی اینه که بخوابی. تازه اگه آژیر وضعیت اضطراری از خواب نپروندت!

ما الان بعد 4 سال جون کندن تو این اتاقِ طلسم شده، به علاوه ی نیم سال آزادی، برگشتیم به همین اتاق. نه اینکه فکر کنین نیاز به دوره ی بیشتر کارآموزی داشتیم، نه! ما فرصت و جرئتِ برگشتن به خونه رو نداریم! واسه همینه که مجبوریم دوباره به اینجا قناعت کنیم.

من قراره فکرمو از دغدغه های مزخرفم دور کنم! می بینین که چقد مثلا توش موفقم...!

حالم از نودل داره بهم می خوره. انقدر نودل خوردم چن وقت دیگه تبدیل به نودل میشم! مطمئن باشین! ترجیح دادم برنج بخورم. با ماست؟ شاید...شایدم باز مامان یواشکی اومده برام قرمه سبزی یا قیمه گذاشته تو فریزر. هیچوقت به حرفم گوش نمیده که نیاد اینجا. براش خطرناکه. قلبش مریضه. یک درصدم اگه کرونا بگیره...

بازم یواشکی، وقتی سر شیفتیم، میاد و برامون غذا میاره، ظرفا رو میشوره، اتاق کوچولوی جنگ زده مونو مرتب میکنه...

سارا و کیمیا رو مبل بیهوش شدن. حتی نتونستن لباساشونو عوض کنن. بابا لنتیا حداقل تمیز نمیمونین بذارین زنده بمونیم! کرونا رو زارت میارن میذارن رو مبلا! خدایا...

خنده داره...امروز یه پیرزنیو با حال بد آوردن تو بخش. حین اینکه داشتم به دکتر تو معاینه ش کمک می کردم، صدای دادای پسرشو می شنیدم که داشت با نگهبان دعوا می کرد که چرا نمیذاره بیاد تو. یه راه حل ساده م البته بیشتر نداشت...این آقا باید ماسک می زد، که نزده بود. و در نهایت از اجبار، برای اولین بار در عمرش! یه دونه ماسک زد و اومد تو. در مقابل مایی که 2 لایه لباس محافظ، یه کلاه، 3 تا ماسک با یه شیلد زده بودیم. که جون مادرشو نجات بدیم. و در نهایت فحشای اون پسر مثلا محترم نثارمون شد. که شماها الکی الکی دارین مامان مو به کشتن میدین، کرونایی وجود نداره، شما میخواین مردمو بکشین، و... این حرفا برام جدید نبود. روزی n تا از این همراهای دیوونه میان داد و بیداد میکنن. از دکتر یاد گرفته بودم در برابر همراه بیمارا باید سکوت کرد. تحت فشار احساسی بدی قرار دارن. ما فقط باید تلاش مونو برا زنده نگه داشتن بیمارشون انجام بدیم.

ولی این پسره...خیلی بد رفت رو اعصابم. مایی که 8 ساعت بود داشتم می دویدیم، تو گرمای 2 لایه لباس، تازه اگرم وقت می کردیم یه لیوان آب می خوردیم...یه دونه زدم تو دهنش. باورم نمی شد انقد قدرت زیادی برا کتک زدن داشته باشم! دماغش خون اومد! که دکتر مچ دست مو محکم گرفت و گفت باید برم استراحت کنم...

اگه دست خودم بود، یه تفنگ بر می داشتم، می رفتم تو خیابون، یه گلوله تو سر هر کی که ماسک نداشت خالی می کردم. وظیفه ما نجات جون مردمه نه؟ فک کنم با اینکار جون خیلیا رو نجات داده باشم...بی خیال.

ب همین دلیل مزخرف، اعصابم شخمیه، مشخصه که؟ 40 دقیقه گذشته و من هم چنان دارم می نویسم...یه راه ساده ایه برا دور شدن از افکار. مثلا البته! شکم گشنه، چشای خواب، با یه قابلمه برنج روی گاز. هیچوقت فک نمی کردم دوباره برگردم ب دوران دانشجویی و کارآموزی. بعد اون همه سال حقم این نبود...

بوی برنج بلند شده. تنها چیزی که تو این نقطه میتونه بهم انرژی بده، دیدن قرمه سبزی مامان تو فریزره. نصف امید من تو این روزا مامانه. اگه نبود، من خیلی وقت پیش خودم کرونا رو از قصد قورت داده بودم که زودتر فقط بمیرم!

پ.ن: من کی انقد بی اعصاب شدم؟ منی که بین بچه ها ب صبوری و خوش اخلاقی معروف بودم. فک کنم آخرین بار دو سال و نیم پیش بود...

*2 ساعت بعد...

*زنگ زدن گوشی

ساخت کد موزیک

*با استرس و چشمای قرمز از خواب پریدن

*آب به صورت زدن

*پوشیدن 2 لایه لباس محافظ، کلاه، 3 تا ماسک، شیلد

*عوض کردن شیفت با پرستار قبلی...

And Repeat...

 

+خسته نبودم، ولی با نوشتن این متن، واقعا یه کوه خستگی افتاد روی دوشم...تلقین؟ توهم؟ القا؟ آره...خستگیِ این پرستارِ ساخته شده ی ذهن خودم، به خودم القا شد.

خسته نباشید❤️